
ابوالفضل جهانی، نه عینک تَهاستکانی دارد و نه مثل کاراکترهای زرنگ و سوسول برنامههای تلویزیونی، خیلی مثبت و اتوکشیده است! متولد ۱۳۷۸ است و با اینکه نفر دوم کنکور فنی و حرفهای کشور در رشته حسابداری شده، فرهنگ و نگاه فرهنگی، دغدغهاش است و فکر میکند اگر کمی این فضا تلطیف شود، هممحلهایهایش به درک بهتری از جهان اطرافشان میرسند.
جهانی، از دل یک منطقه محروم و با امکاناتی محدود توانسته به جایگاه خوبی در تحصیل برسد؛ بااینحال هنوز هم نگران است؛ نگران اینکه آیا زحماتش منجر به آینده دَرخوری میشود یا نه. از طرف دیگر، او بهشدت عاشق ریاضی است و خودش میگوید دوست دارد تا ابد ریاضی بخواند و مسئله حل کند؛ چیزی که مانند آن را بین دانشآموزان، خیلی کم میبینیم و ریاضی تقریبا جزو درسهای منفور بچههاست!
با او از حساب و کتاب درباره فرهنگ حرف زدیم و اینکه آن «پایین»، استعدادهای زیادی است که باید بهشان توجه کرد.
جهانی متولد شهرک شهیدباهنر است و همانجا زندگی کرده و درس خوانده و در هیچ کلاس کنکوری هم ننشسته است؛ «نهتنها من، که پدر و مادرم هم همینجا بزرگ شدهاند؛ یعنی تقریبا شهرکباهنر و اهالیاش را خیلی خوب میشناسم. اکنون مشغول تحصیل در ترم اول رشته حسابداری بازرگانی در دانشگاه فنی شهیدمنتظری هستم.»
کسب رتبه دوم کنکور فنیوحرفهای کشور در رشته حسابداری، قطعا واکنشهای خوب و بد مردم کنجکاو را به همراه داشته ولی گاهی هم تمسخر، جای کنجکاوی را گرفته است؛ «همین چندوقت پیش، استادمان از من پرسید شما اهل کدام منطقه شهری؟ گفتم شهرک شهیدباهنر. با این جواب، همه زدند زیر خنده. واکنش من طبیعتا این بود که کمی خجالت کشیدم، بعد هم تمام! چندان به این واکنشها اعتنایی نمیکنم. نمیخواهم بگویم تاثیری ندارد ولی با خنده از این موضوع میگذرم. یکی از دوستانم از من میپرسید: شما هنوز آب شُرب مصرفیتان را از چاه تامین میکنید؟ شما سطح نگاه و فرهنگ یک دانشجو را ببینید! اغلب آنها هم از خانوادههای برخوردار هستند که بهطور طبیعی باید رفتار دیگری نشان دهند.»
از او میپرسم: چطور درس میخوانی؟ برایم مهم است بدانم او چطور تمرکز میکند. این موفقیت طبیعتا باید دلیلی داشته باشد؛ «فکر میکنم همهچیز بستگی به روان آدم دارد و گمان میکنم منشأ موفقت من، بیشتر درونی بوده است تا بیرونی. اگر آدم از نظر روانی، خوب و سالم باشد، همهچیز عالی پیش میرود، اما متاسفانه، خیلی از هم محلههایمان مرعوب فرهنگ و فضای نازل محله میشوند. البته منظورم همه آدمها نیست. اتفاقا برعکس محله ما و دیگر محلات قسمتهای کمبرخوردار شهر، پر از استعداد است. چندوقت پیش دیدم دو تا دخترخانم در یک خانواده محله ما توانستهاند در آموختن زبان انگلیسی به حدی برسند که مثل بلبل حرف بزنند. همیشه با خودم فکر میکنم چرا از بین ۳۰ همکلاسی من در دبیرستان فقط چهار نفر باید ادامه تحصیل بدهند و به دانشگاه بروند؟»
بحث دارد به جاهای خوبی میرسد؛ اینکه یک نفر از دل یک محله میتواند واقعبینانه، تحلیلش را از وجوه مختلف فرهنگی و اجتماعی محل سکونش، ابراز کند. جهانی میگوید از یک نگاه بهشدت متنفر است و در ادامه درباره همین نگاه بیشتر صحبت میکند؛ «اینکه میگویم فرهنگی نازل، دقیقا منظورم غورکردن در یک فضای پوچ است؛ از سبک زندگی بگیرید تا نوع پوشش و رفتار و مسائل دیگر. چرا بچههای محلات ما وارد آن نوع فرهنگ نازل میشوند؟ چون مدام این جمله «این همه رفتند درس خواندند هیچی نشدند؛ حالا تو میخواهی چه بشوی» را از بزرگترها و اطرافیانشان شنیدهاند و حالا آنها بهجای مقابله با آن، همان را تکرار میکنند. این دیدگاه تا این حد سطحپایین است و همکلاسیهایم در دبیرستان هم آنها را تایید میکنند. اما درباره خودم، من خانواده خوبی دارم. پدرم سنگکارِ ساختمان است و مادرم هم خانهدار و باوجودیکه تحصیلکرده نیستند، فضای خوبی به لحاظ روانی برای من در خانه ایجاد کردهاند.»
اینجای گفتوگو که میرسیم، میپرسم تو به جملهای که از زبان اهالی گفتی، اعتقاد نداری؟ اینکه آینده نامشخص است و... تایید میکند و میگوید: «خدا را شکر من برای دانشگاه، شهریهای پرداخت نمیکنم و از این نظر مشکلی ندارم. اما در آینده چطور؟ من واقعا درباره آینده تردید دارم. پدر من وکیل و وزیر و صاحبمنصب نیست؛ بلکه یک کارگر ساده و زحمتکش است که البته واقعا برای آینده ما نقشه کشیده و حتی دربارهاش با ما حرف زده. ولی شما نگاه کن؛ همسایهها و آشنایان ما که به بچههایشان میگویند «این همه درس خواندند، هیچی نشدند؛ تو میخواهی بخوانی که چه کنی!» مصداقش میشود خودِ من.
من با زحمت و مشقت زیاد، درس خواندم؛ گاهی در طول روز فقط نیمساعت را به دستشویی و ناهار و کارهای دیگر اختصاص میدادم. بقیه ساعات روز را مینشستم به حل مسئله. درس ریاضی را آنقدر دوست دارم که دلم میخواهد تا آخر عمرم فقط ریاضی بخوانم. حالا طرف میبیند من با این تلاش، آخرش باید بروم وردست پدرم، سنگکاری کنم یا نهایتش بروم در یک مغازه مشغول به کار شوم. من همین الان هم با افتخار میروم پیش پدرم کار میکنم و بخشی از هزینه تحصیلم را خودم درمیآورم؛ مثلا همین کفش را با پولهای خودم خریدهام که این خیلی خوشحالکننده است.
من میگویم اگر فضای جامعه بهسمتی برود که درسخوان و درسنخوان با یکدیگر فرقی نداشته باشند، پس رتبه اول و دوم و المپیاد و کنکور و این حرفها به چه درد میخورد؟ بدتر از آن، اینکه جملهای که از اهالی نقل کردم، کاملا مصداق پیدا میکند و بیبروبرگرد تایید میشود.
از آن طرف میبینم فلانی بیهیچی و بدون اینکه زحمت دوساعت درسخواندن را به خود دهد، سر از یک جای خوب و کار مناسب درمیآورد. چرا؟ چون آشنا دارد؟ چون پدرش، برادرش، فلانی و فلانی او میشناختند و او بدون هیچ سختی، مثلا درجات موفقیت را طی کرده و من اینجا باید به رتبه دوم خودم در کنکور افتخار کنم! حالا چه شده؟ فکر میکردم حالا که رتبه دوم شدهام، تسهیلاتی برایم درنظر میگیرند، اما دیدم نه؛ اشتباه میکردم و هیچ خبری نیست! درعوض وقتی معلمانمان فهمیدند من دوم شدهام، گفتند برو یک جعبه شیرینی بخر بیار!»
ابوالفضل جهانی میگوید همین دیروز دیده که یکی از همکلاسیهایش برای کارگری میرفته و این دیدار او را رنج داده است؛ «یکی از دوستانم را دیدم که میرفت برای کارگری. واقعا دلم برای آنهایی که نمیتوانند درس بخوانند، میسوزد.»
میگوید دوست ندارد روی هوا باشد و این وضعیت او را آشفته میکند. اما منظور رتبه دوم کنکور، از «رویهوابودن» چیست؛ «دنبال راهی هستم که آیندهام را تضمین کند. شخصا آرزو دارم که به درجه استادی در رشته خودم برسم. این آرزو هم برمیگردد به اینکه دوست دارم به دانشآموزان محلمان، چیزهایی را که بلدم، یاد بدهم و به نوعی حامیشان باشم.»
از جهانی میپرسم: با این رویاهایت چقدر زبان خارجی بلدی؟ میدانی که اگر بخواهی به درجات بالای علمی برسی، دستکم باید بتوانی به چند زبان بنویسی و صحبت کنی. میخندد و میگوید: از زبان انگلیسی خیلی خوشم نمیآید. البته دارم تلاشهایم را میکنم ولیای کاش مثلا توی مدرسه بیشتر به ما سخت میگرفتند؛ مثلا در دبیرستان، اگر اشتباه نکنم ما اصلا معلم انگلیسی نداشتیم و ناظم ما همان اول صبح میآمد و چهارتا کلمه انگلیسی مینوشت و میرفت و آخر سال هم نمره قبولی برای همه رد میکرد و تمام! درصورتیکه من انتظار داشتم بیشتر از اینها سخت بگیرند. ولی درس را زیرسبیلی رد میکردند و نتیجه هم حالا این شده!»
او میگوید بچههای هممحلهایاش بیشتر از هر وقت دیگر نیاز به راهنما و مشاور دارند. جهانی تاکید میکند شاید خیلی از آنهایی که الان در زندان هستند یا اعدام شدند، با داشتن یک راهنمای خوب، زندگیشان، سمتوسویی تاریک نمیگرفت؛ «
در منطقه ما آسیبپذیری بهمراتب از جاهای دیگر بیشتر است؛ من اینجا سرخوردگیها را میبینم
مثلا یکی از همسایههای ما را چندوقت پیش اعدام کردند. از کجا معلوم که اگر یک مشاور کنار او بود، چنین سرنوشتی پیدا میکرد؟ این خلأها را بهوفور در منطقه و بهویژه در محله میبینم و از اینکه نمیتوانم کاری بکنم، رنج میکشم.»
از اوضاع و احول فعلی خانه و اینکه بعداز کسب رتبه دوم، زندگی و درس چطور میگذرد، میپرسم؛ «خدا را شکر همه چیز خوب است و همه تشویقم میکنند؛ بهخصوص برای مراحل بعدی. با اینکه مادرم تحصیلکرده نیست، از درک خوبی برخوردار است و همواره خانه را برای درسخواندنم آماده میکند و نمیگذارد مشکلی پیش بیاید. آنچه از مادرم میبینم، از چیزی که در دیگر خانهها رخ میدهد، یک سروگردن بالاتر است. واقعا از پدر و مادرم تشکر میکنم. این حداقل کاری است که میتوانم انجام بدهم. چون اگر آنها نبودند، یقینا من به اینجا نمیرسیدم. وقتی طرز فکرهای نادرست را میبینم، خندهام میگیرد. برخی افراد، آنقدر مطمئن از فکرها و رفتارهایشان درقبال مشکلات صحبت میکنند که انگار این بهترین رفتار و واکنش دنیاست و تازه بر درستبودن آن هم اصرار میکنند. امیدوارم این حرفم از موضع بالا نباشد.»
آخر گفتگویمان درباره مسائل روز حرف میزنیم و اینکه او چقدر خودش را بهروز نگه میدارد. میگوید اخبار را دنبال میکند ولی خبرهای خوبی نمیشنود. مدتی رمان میخوانده که حالا کمتر شده، بااینحال رابطهاش را با مطالعات غیردرسی قطع نکرده است و همچنان امیدوارانه ادامه میدهد. برایش آرزوی موفق میکنیم.
*این گزارش دوشنبه، ۲۹ آذر ۱۳۹۵ در شماره ۲۲۶ شهرآرامحله منطقه ۶ چاپ شده است.